همسرم با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟
میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه رو به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم
(لطفا به ادامه مطلب بروید)
برچسبها: داستان کوتاه آموزنده(معنای عشق) ,
تاريخ : پنج شنبه 31 فروردين 1391 | 8:39 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر | 2 نظر
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد